زهیرزهیر، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

زهیر شکوفه دلم

بدون عنوان

1392/6/21 15:58
302 بازدید
اشتراک گذاری

روز های مادرانه من و زهیر

زهیر قشنگم ؛ این روزها خیلی از دور و بری هایم می‌خواهن بدانن که روزهای مادرانه چطور می گذرد. می‌پرسند چه حسی دارد یا چی فکر می‌کنم یا چه‌قدر پسرم را دوست دارم! سوال عجیبی است، اما عجیب‌تر از آن جوابش است. می خواهم تمام و کمال برایشان توصیف کنم روزهای مادرانه را ,اما هر بار از گفتن این روزها بغض راه گلویم را می بندد و اطمینان دارم آنها از چشمایم می خوانند که چه شیرین و گاهی سخت می گذرد روزهای مادرانه , شیرین به خاطر تمام لحظه هایی که با پسر قشنگت هستی و سخت به خاطر تمام لحظه هایی که آرزو میکردی ای کاش کنارش بودی و این همه ساعت دوری او را تحمل نمی کردی , شیرین به خاطر بازیهای کودکانه او , شیرین زبانیهای کودکانه اش, خنده و گریه های او و سخت به خاطر مریض شدن او , دندان درآوردن کودک دلبندت , زمین خوردن او و خیلی چیزهای سخت و شیرین که این روزها به کرات سراغت می آیند . این جوابیست که می خواهم به آنها بگویم ولی توصیف کردنش دشوار است .

 

 

 

 

 

 

ساعت ٦و نیم صبح، وقتی در تمام شب ٤ یا ٥ ساعت بیشتر نخوابیدی، وقتی هر بار برای شیر خوردن کودک دلبندت از خواب بیدار میشوی وقتی سینه توی دهان کوچکش جا میگیرد و بدون اینکه میک بزند خوابش میبرد یه خواب عمیق و آنوقته که مجبوری فقط به پهلو بخوابی تا فرشته خوشگلت از خواب بیدار نشود در حالیکه کمرت گرفته باشد , وقتی بی‌خیال مسکن‌هایت شده‌ای تا روی شیرت تاثیر نداشته باشد و به جایش از شدت درد به خود بپیچی ,وقتی که داری حمام میکنی صدای گریه پسرکت باعث میشود که نفهمی با چه سرعتی دوش بگیری و........ خیلی چیزهای دیگر در چنین لحظاتی , در اوج خستگی باز هم می خندی , از فرط خستگی می خندی از این مسئولیت سنگینی که به دوش توست و تنها تو باید این کارها را سر و سامان دهی خنده ات میگیرد . وقتی زهیر قشنگم به خواب فرو رفته، ناگهان نگاهش می‌کنی و فکر می‌کنی: «این بچه منه! پسر من!» به یکباره جا می‌خوری از چیزی که داری می‌بینی. باورت نمی‌شود این موجود کوچک که توی خواب لب‌هایش را مثل ماهی تکان می‌دهد و با ناخن‌های کوچکش صورتش را چنگ می‌اندازد، پسر توست! مگر تو خودت همان دختربچه‌ی پر سر و صدای مدرسه‌ای نیستی؟! پس حالا اینجا چه کار می‌کنی؟ اما تو... حالا مادری! وقتی زهیر به تو چسبیده و شیر می خورد وقتی بیدار است و آن چشم‌های گرد مشکی را (که مثل دکمه‌های سیاه می‌مانند!) می‌دوزد توی چشم‌های من، وقتی از خواب می‌پرد و با صدای «مامان جون، نترس! من اینجام! من پیشت‌ام!» آرام می‌شود، وقتی بین همه آن صداها و صورت‌ها می‌گردد و من را پیدا می‌کند،... احساس می‌کنم سینه‌ام تنگی می‌کند برای این همه عشق به موجودی این همه کوچک. روزهای مادرانه، روزهای عجیب و غیر قابل توصیفی است. حالا متوجه شدید که چرا نمی شود روزهای مادرانه را توصیف کرد . و به همین خاطر است که همیشه در جواب این سئوال مردد می مانم . واقعاً روزهای مادرانه چطور می گذرد ........................

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)